این روزها
این روزها دانشگاه خیلی آرام است. سرو صدا و شوری که چندی قبل بود نیست. تعداد دانشجویان به سختی برابر انگشتهای دست اند. سمستر تابستانی است و برای همین دانشجویان کمی به دانشگاه می آیند. آرامش خوب است. اما از آرامش این چنینی چندان خوشم نمی آید. دلم می خواهد در جایی که درس می خوانم مردم بیشتری باشند. می خواهم با مردم در تماس باشم. درست است که گاه گاه همین مردم باعث ناراحتی ام می شوند، اما خیلی وقتهای دیگر از آنها به گونه های مستقیم و غیر مستقیم خیلی چیز ها می آموزم. رفتار های خوب و بد هر دو برایم آموزنده اند. هر گفته برایم ارزش دارد؛ می خواهم از هر حرکت و هر حرف بیاموزم.
دلم می خواهد سمستر آینده صنف های مردم شناسی و جامعه شناسی را بخوانم. این روزها، در خود، علاقهء زیادی به این دو می بینم. زمانی که در صنف دهم درس می خواندم انتخابم برای دانشگاه چیزی که کنون است نبود. آن وقت فکر می کردم بهترین انتخابم همان است و هرگز تغییر نخواهد کرد. اما این روزها تغییرهایی در انتخابم می آید. می خواهم دو رشته را هم زمان بخوانم و در ضمن رشته های فرعی هم داشته باشم. نمی دانم می توانم از پسش بر بیایم یا نه؛ اما این چیزیست که می خواهم. من از کسانی هستم که می گویند:" خواستن توانستن است." به این گفته اعتماد دارم.
باید به خود ثابت کنم که می توانم از پس کار هایی که می خواهم بر بیایم.