باز هم سفر
در فرودگاه کابل استم. با پدرم خدا حافظی می کنم و به سوی ترمینال می روم .همیشه با خانواده و یا گروهی از دوستان سفر کرده ام. هیچ گاه تنها نبوده ام، برای همین کمی نگران استم. نمی توانم احساساتم را درک کنم. شادم از این که پس از یک ماه مادرم، خواهرهایم و بردارم را می بینم و ناراحتم از این که پدرم، خاله ام، دوستانم و کابل را دوباره ترک می کنم.
به پرواز فکر می کنم. هفت ساعت خیلی طولانی است. از جایم می خیزم و با دیگران به سوی هواپیما می روم. یک مرد نسبتن مسن با خانمش ازم می پرسند که آیا تنها می روم یا کسی است تا کمکم کند. لبخند می زنم و می گویم تنها استم. آنان متعجب می شوند. می گویند:" نگران نباش. در فرانکفورت اگر به مشکلی برخوردی، ما کمکت می کنیم." لبخند می زنم و آیینهء کوچکم را بیرون می کشم. به صورتم خیره می شوم. می خواهم بدانم که آیا حالت چهره ام عادی است یا نه. نمی دانم چه گونه آن مرد و زن فکر کردند من نگران استم. شاید حالت چهره ام حرف زده است.
کتابی را که با خود آورده ام بیرون می کنم. کوشش می کنم بخوانمش، اما نمی توانم فکرم را به آن جمع کنم. برای چند لحظه چشمهایم را روی هم می گذارم. هزار فکر همه با هم به سوی مغزم هجوم می آورند. زود چشمهایم را باز می کنم. کتاب را می گیرم و به خواندنش شروع می کنم.
هواپیما به استانبول می رسد. سرانجام پنج ساعت خسته کن راه به پایان می رسد. از این بابت شادم. در استانبول برای یک ساعت توقف داریم. سرم و گوشهایم درد می کنند. خلق تنگ استم. سفر کردن را دوست دارم، اما از پروازهای طولانی و خسته کن بدم می آید. می خواهم هر چه زودتر به فرانکفورت برسم. حرف استاد تفسیرم به یادم می آید:" عجله کار شیطان است." می خواهم در عجله نباشم، اما نمی توانم.
هواپیما به سوی فرانکفورت به پرواز در می آید. از استانبول تا فرانکفورت دو ساعت راه است. به ابر های سیاه رنگی که هواپیما از میان شان حرکت می کند می نگرم. به ساعت می بینم. تنها 10 دقیقه از وقتی که از استانبول پرواز کرده ایم گذشته است. پس از هر دقیقه به ساعتم می بینم. ساعت به کندی غیر معمولی حرکت می کند. سرانجام ساعت را از دستم بیرون می کنم و در میان بکسم می گذارم. نمی خواهم هر دقیقه نگاه کردنم به ساعت اعصابم را به هم بریزد.
مهماندار می گوید که هواپیما پس از 15 دقیقه در فرودگاه فرانکفورت نشست می کند. از پنجرهء کوچک هواپیما به بیرون می بینم. به نظر می رسد که فرانکفورت شهر خیلی زیبایی است.
از هواپیما پایین می شوم. کاملن مثل زامبی ها رفتار می کنم. نمی دانم در اطرافم چه می گذرد و یا این که کی چه می گوید. سرم گیچ است. بکس هایم را می گیرم و به سوی غرفهء بررسی پاسپورت می روم. پاسپورتم را به مرد آلمانیی که با لهجهء غلیظ آلمانی، انگلیسی حرف می زند می دهم. با دقت به پاسپورتم می بیند. می دانم که خیلی دلش می خواهد در پاسپورتم مشکلی باشد تا سرگردان شوم. پس از چندین بار چک کردن با نا امیدی پاسپورتم را پس می دهد.
از ترمینال بیرون می شوم. با وجود گیچی سرم لبخند می زنم. فرودگاه هم چه جای خوبی است. همه، دوستان و خانوادهء خود را پس از مدتی می بییند. کسانی اشک می ریزند و کسانی می خندند. این محیط نا خود آگاه به لبانم لبخند می آورد.
دنبال کاکا مصطفی می گردم. پس از چند لحظه انتظار، او به پیشم می آید. قدم زده به سوی موتر می رویم. خانه در منهایم، یکی از شهر های دیگر آلمان است. تا آن جا بیست دقیقه راه است. کوشش می کنم برای چند لحظه يی بخوابم، اما کوششم ناکام است. هیچ گاه نمی توانم در هواپیما یا در موتر بخوابم. این هم از همان «نمی توانم» هایی است که تبدیل کردنش به «می توانم» خیلی مشکل است.
***
در فرودگاه دوسلدورف استم. هر چند در آلمان خیلی خوش گذشت، می خواهم هر چه زودتر به اسلو بروم. دلم برای خانواده ام تنگ شده است. می خواهم هر چه زودتر به خانه برسم، به قصه های شیرین و طولانی پرنیان گوش بدهم، با مادرم حرف بزنم...