بنی آدم اعضای یکدیگرند

تمام فکرم به باز مانده گان زلزلهء هی تی است. به مردمی می اندیشم که در یک لحظه نه تنها همه هست و بود، بل نزدیکان خود را هم از دست داده اند. در یک لحظه زنده گی رنگ خود را کاملن تغییر داده است. دلم می خواهد فریاد بکشم.  نمی توانم به آن ها کمک کنم، اما می توانم با آن ها اشک بریزم، می توانم در غم های شان شریک شوم.

سعدی چه خوب گفته است. انسان ها همه در درد هم دیگر شریک اند. نمی شود انسان های دیگر در عذاب باشند، اما ما شاد باشیم. یا همه شاد اند، یا هیچ کس شاد نیست. یا همه آرام اند، یا هیچ کس آرام نیست.

به سرنوشت کودکانی فکر می کنم  که می پندارند کابوسی داشته اند؛ آن ها سرگردان دنبال پدر و مادر خود می گردند. به حال مادران و پدرانی فکر می کنم که، کودک شان در پیش چشم  های شان می میرد. احساس می کنم با آن ها پیوندی دارم. احساس می کنم اشک های شان، اشک های من اند. سخت در تلاشم. می خواهم راهی بیابم برای این که اشک های شان، اشک هایم، نریزند.

کاش سرنوشت جز این می نوشت

 مردم در شتاب اند. به سوی شان می بینم. همه آرام و راحت اند. از قیافه های شان شادی می بارد. گویی اصلن چیزی برای فکر کردن ندارند، گویی وازهء «مشکل» با آن ها بیگانه است، گویی بر روزگار حکمفرما اند. می خواهم این راحتی شان را بدزدم. می خواهم این راحتی و آرامش روحی شان را به مردم سرزمینم ببرم.

افکارم پراگنده اند. به مردم سرزمینم می اندیشم، به کودکانی که برای به دست آوردن لقمه نانی کار می کنند. به آنها افتخار می کنم. آن ها با روزگاری که سخت با آن ها نامهربان است، می جنگند. به دختران و پسران افغانستانی می اندیشم. به کسانی که مکتب های شان سوختانده می شوند، به کسانی که خانه های شان ویران می شوند، به کسانی که برای زیستن می جنگندند، به کسانی با همه نا امیدی ها هنوز هم امیدی دارند.

از نامهربانی روزگار سخت بدم می آید. چرا امید ها و آرزو های هم میهنانم همیشه به نا امیدی تبدیل می شوند. کاش می توانستم کاری کنم. کاش دستان کودکان میهنم برای لقمه نانی آبله پر نمی شدند. کاش میهنم به این روز نمی افتاد. کاش می توانستم کاری کنم. از ناتوانی خودم بدم می آید. از خودم دلخورم. کاش سرنوشت جز این می نوشت. کاش...

دنیا خیلی عجیب هست..

در فرودگاه بین المللی ویرجینیا استم. سرم شدید درد می کند. بکسم را می یابم و به سوی در خروجی می روم. در میان کسانی که منتظر دوستان خود اند، دنبال چهره های آشنا می گردم. چهرهء دیوه جان را از دور می توانم تشخیص بدهم. به سویش می روم. مادربزرگم و عمه ام منتظرم ایستاده اند. فریادی از روی شادی می کشم و خودم را در آغوش مادر بزرگم رها می کنم. دیر وقت بود ندیده بودمش، یک و نیم سال، شاید هم دو سال. چشمهایش پر اشک می شوند. چون همیشه نازم می دهد و در آغوشم می گیرد. پس از چند لحظه متوجه می شوم که با دیدن مادربزرگم حضور دیگران را فراموش کرده ام. با عمه ام احوال پرسی می کنم. نخستین باریست که پس از کودکی هایم می بینمش. دنیای عجیبی هست. هر وقت به گونه يی از دوستان و خانواده ات دور می باشی. دخترک کوچک عمه ام، تمنا، خیلی ناز است. او را در آغوش می کشم. هر چند او را هرگز ندیده ام، با او احساس نزدیکی می کنم. پیوند های خانواده گی همین گونه اند، خیلی مستحکم و ناگسستنی، پیوند هایی که هر چند با ندیدن همدیگر پا بر جا می باشند. دیوه جان دختر مهربانی است؛ از دیدنش شادم. 

مادر بزرگم را دوباره به آغوش می کشم. از چشمهای خسته اش شادی می بارد. به خوبی نمایان است که از دیدنم خیلی شادمان است. من هم شادم. با دیدن او سردردی و بی خوابی را از یاد برده ام.

دنیا خیلی عجیب هست. دو ماه قبل در بشکیک بودم با صاحبه، با وژمه. یک و نیم ماه قبل در کابل بودم، با پدرم، با خاله ام. یک روز پیش در اسلو بودم با مادرم، با خواهرها و برادرم. امروز در ویرجینیا استم با مادربزرگم، با پدر بزرگم، با عمه ام، با دیوه. راستی که دنیای عجیبی هست. نمی دانی چه وقت چه خواهد شد. نمی دانی مسیر سرنوشت چه گونه تغییر خواهد کرد.

سال نو.

 در مورد سال 2009 فکر می کنم. سال خوبی بود؛ سالی پر از تجربه های بی شمار. تجربه های زیادی که به دست آوردن شان زیاد مهم به نظر نمی رسند، اما خیلی مهم اند؛ خیلی مهمتر از آن چه فکر می کنیم. دوری از سرزمینم، دوری از خانواده ام، تنهایی در مشکلات هر یک به نوبهء خود به شمار تجربه هایم افزودند. در این سال آموختم که خودم باشم. آموختم که از خودم راضی باشم. آموختم که باید با چرخ روزگار سر سازگاری باز کنم. آموختم که هر چیز برای نسبتی اتفاق می افتد. آموختم که نمی شود جلو سرنوشت را گرفت. و خیلی چیز های دیگر.

روز ها می گذرند، هفته ها می گذرند، ماه ها می گذرند، سال ها می گذرند و سرانجام عمر می گذرد. زیاد در مورد گذشت روزگار فکر نمی کنم. هر لحظه يی را که وقف فکر  کردن در موردش کنم، خود می گذرد. سال 2009 هم با تمام خوبی ها و بدی هایش، با تمام کاستی هایش، با تمام زیبایی هایش تمام شد. می خواهم بدی هایش را، کاستی هایش را، فراموش کنم. می خواهم در حافظه ام جایی برای شان نگذارم. اگر بخواهی در مورد کاستی ها و بدی ها فکر کنی، همهء عمرت هم کافی نیست. می خواهم خوش بین باشم.