یک معجزه

از افغانستان چیزی باقی نمانده است. او آخرین نفس هایش را می کشد. دیگر توان مقاومت را ندارد. او درد های زیادی را تحمل کرده و با رنج های زیادی مبارزه  کرده است، اما امروز توان مبارزه را ندارد. ناتوان و بی چاره شده است. همه چیز دست به دست هم داده اند تا او را درهم بشکنند. سیل مصیبت ها و درد ها از چار سو به سوی او سرازیر شده اند. افغانستان دیریست که جامۀ سرخ به تن دارد، جامه يی که با خون فرزندانش سرخ شده است. او منتظر یک معجزه است. تنها یک معجزه می تواند جامۀ خونین او را از تنش بیرون کند. تنها یک معجزه می تواند ناراحتی ها و بدبختی هایش را از میان ببرد. تنها یک معجزه می تواند به لبهای فرزندانش لبخند بیاورد. افغانستان ناتوان و بیمار است، اما او با وجود ناتوانی های خود، امیدهای خود را از دست نداده است. او منتظر آن معجزه است، معجزه يی که به دست من و توست.

بودن یا نبودن...

گاه به اهمیت زنده گی فکر می کنم  و گاه به بیهوده گی اش. چشم هایم را می بندم. گاه گاه در «بودن» شک می یابم؛ در زنده گی شک می یابم. احساس عجیبی دارم. فکر می کنم بار گرانی روی شانه هایم سنگینی می کند. بدون علت از خودم ناراضی استم. کمپیوتر را روشن می کنم. می خواهم بنویسم، اما نمی توانم تمرکز کنم. به سایت دانشگاه می روم. نمره های سمستر اعلان شده اند. با دیدن نمره هایم لبخند می زنم. زنده گی هم عجیب است. کوچکترین حرفها می توانند بزرگترین لبخند را بر لبان ما بیاورند. به یاد گفتۀ استاد کینیدی می افتم. "باید از هر لحظه و از هر مؤفقیت کوچک لذت برد. زنده گی ارزش این را ندارد که خیلی آن را جدی بگیریم." او راست می گوید. زنده گی را نباید زیاد جدی گرفت. شاید برای شماری از پرسش ها اصلن پاسخی نیست. باید آن پرسش ها را بی پاسخ پذیرفت.

مادرم.

مادر جان عزیزم، از این که در هر قدم در جادۀ زنده گی همراهی ام می کنید سپاسگزارم. بدون شما بودن برایم غیر قابل تصور است. روز تان مبارک باد!

دختر تان،

مریم