چون یک رویا
گویی آمدن مادرم یک رویا بود. از همان رویا های که در یک چشم به هم زدن تمام می شوند. تازه از دانشگاه رسیده ام. خانه خالی به نظر می رسد. اشک هایم سرازیر می شوند. فکر می کنم قلبم پارچه پارچه شده است. هر چند از رفتنش زیاد غمگین ام، شادمانم که توانستم ببینمش. با نورجهان حرف می زنم و با شکایت می گویم که از خداحافظی کردن بدم می آید. او می گوید:" من هم. اما باید برای سلام گفتن ها شاد بود." حرفش خیلی به دلم می نشیند.
به یادم می آید که وقتی که از خواهر یا برادرم ناراحت می شدم، پدرم می گفت:" شما ها نباید از هم ناراحت باشید. در عوض باید از این روز های با هم بودن استفاده کنید. تا چند سال آینده همه به هر سو پراگنده می شوید. دنیا چنین است." آن وقت ها حرفش را جدی نمی گرفتم. فکر می کردم از همان حرفهایی است که پدر ها و مادر ها همیشه می گویند. ولی امروز می دانم که حرفش دقیق بود. امروز حرفی را می دانم که پدرم خیلی وقت پیش می دانست. قانون دنیا همین است. همه به چار سوی کرۀ خاکی پراگنده اند و روزهای با هم بودن جزی از رویا ها.