چون یک رویا

گویی آمدن مادرم یک رویا بود. از همان رویا های که در یک چشم به هم زدن تمام می شوند. تازه از دانشگاه رسیده ام. خانه خالی به نظر می رسد. اشک هایم سرازیر می شوند. فکر می کنم قلبم پارچه پارچه شده است. هر چند از رفتنش زیاد غمگین ام، شادمانم که توانستم ببینمش. با نورجهان حرف می زنم و با شکایت می گویم که از خداحافظی کردن بدم می آید. او می گوید:" من هم. اما باید برای سلام گفتن ها شاد بود." حرفش خیلی به دلم می نشیند.

به یادم می آید که وقتی که از خواهر یا برادرم ناراحت می شدم، پدرم می گفت:" شما ها نباید از هم ناراحت باشید. در عوض باید از این روز های با هم بودن استفاده کنید. تا چند سال آینده همه به هر سو پراگنده می شوید. دنیا چنین است." آن وقت ها حرفش را جدی نمی گرفتم. فکر می کردم از همان حرفهایی است که پدر ها و مادر ها همیشه می گویند. ولی امروز می دانم  که حرفش دقیق بود. امروز حرفی را می دانم که پدرم خیلی وقت پیش می دانست. قانون دنیا همین است. همه به چار سوی کرۀ خاکی پراگنده اند و روزهای با هم بودن جزی از رویا ها.

تفاوت ها

دنیا یکیست و مردم  همه مانند هم اند. هیچ کسی بالای دیگری برتری ندارد. فرق تنها در اندیشه هاست. شماری از انسان ها می اندیشند و شماری با اندیشه های دیگران زنده گی می کنند. در یک منطقه، مردم به میهن و به هم میهنان خود می اندیشند، در منطقۀ دیگر، مردم جز خود دیگری را نمی شناسند. کسانی به تاریخ کهن خود می نازند، کسانی برای آینده کار می کنند. و چنین است که این مردم در ظاهر مانند هم، تفاوت های زیادی دازند.

سویس نخستین کشوریست که  بیشترین اعضای کابینه اش را زنان تشکیل می دهند. این کشور نه چندان بزرگ، تاریخ طولانیی ندارد. نه هم دستآورد های تاریخیی که به آنان بنازد، اما مردم این سرزمین به پیشرفت می اندیشند و دانشمندان را پاس می دارند. از سوی دیگر در افغانستان، سرزمینی که 5000 سال تاریخ و دستآورد های بزرگ تاریخی دارد(!!!)،  رأی دادن به زنان "حرام" پنداشته می شود. ملا ها در خطبه های خود می گویند که کسانی که به زنان رأی می دهند باید برای مجازات الهی آماده شوند. مردم  هم بدون درنگ حرفهای آنان را می پذیرند. گویی مردم این سرزمین 5000 ساله طلسم شده اند، طلسمی که شکستنش اگر ناممکن نیست بیش از اندازه مشکل است.

در فکر فرو می روم. این تفاوت ها با گذشت زمان بیشتر و بیشتر می شوند و به حدی می رسند که دیگر از میان بردن شان آسان نمی باشد. نه. شاید همین حالا به آن حد رسیده اند. نمی دانم. متفکرم..