چندین ماه است که در مورد سحر گل می خوانم. او توسط مردان و زنانِ خانواده شوهرش مورد خشونت های خیلی شدید خانواده گی قرار گرفته بود. بله، حتا زنان. متفکر و ناراحت و دلشکسته استم. زن ستیزی زنان سخت ناراحت کننده و دردآور است. قلبت می شکند وقتی می شنوی که یک زن می تواند زن دیگری را شکنجه کتد، ناخن هایش را از بیخ بیرون آرد، موهایش را از سرش بکند، با اتو او را بسوزاند و با ریسمان به تنش بزند. و هم ناراحت کننده است که همچون چیزها خیلی اتفاق می افتند و بسا وقت ها اصلن کسی در مورد شان نمی داند.

خیلی زنان ناخودآگاه گرایشات زن ستیزانه دارند. پا بر حقوق زنان می نهند چون دلشکسته اند، چون کسی پا بر حقوق آنان گذاشته بوده. و چنین است که خشونت تمام شدنی نیست. هرگز هم تمام نخواهد شد اگر با هم نایستیم. خشونت رها کردنی نیست اگر به همبسته گی و همدلی و ارزش هایی که ما را یکی می سازند نیندیشیم. سالهاست که قربانی خشونت بوده ایم، وچنین خواهیم بود اگر ما با هم نباشیم، اگر از هم دفاع نکنیم، اگر گاه به گام هم با خشونت مبارزه نکنیم.

اگر آرام باشی و فریاد هایت در گلویت زندانی بمانند، اگر صدایت را بلند نکنی، نمی دانی که چه قدر قوی است، نمی شنوی چه کسانی با تو هم صدا استند، نمی بینی چه شبکۀ بزرگی همراهت است، نمی بینی چه کسانی پشتیبانت استند.

اگر تنها باشی، شاید آسیب پذیر باشی. اما، ما، یکجا با هم، قوی استیم، خیلی قوی تر از آن که بدانیم و بدانند.