هوا سرد است. سردی تا استخوانهایم نفوذ کرده است. از موتر بیرون می شوم و به سوی «فولکه یونیورسیتیت» می روم. میغای، بانوی فرانسویی که قرار است همراهی مان کند، پیش از همه آمده است. چهرهء شاداب و لب های پرخندهء همیشه گی اش اصلن نمی نماید 65 سالش باشد. او سرحال و شاداب است. صدای خنده اش در دهلیز می پیچد و به لبهای دیگران لبخند می آورد.

همصنفانم همه آمده اند. تنها آشه نیامده است. همه منتظر او استیم. منار، یکی از همصنفانم مصری است. دوست دارم با او بیشتر حرف بزنم. همیشه خواسته ام سفری به مصر داشته باشم و آن چه را در «فرعون ها هم می میرند» خوانده ام، ببینم.

نخستین باری است که از روز آمدن به اسلو، به گشتی در گرد شهر می روم. تا حال نتوانسته ام با هوای سرد اسلو سر سازگاری را باز کنم. دلم نمی خواهد از خانه بیرون شوم. شهر خیلی زیبایی است و آماده گی های ویژه يی که برای کریسمس گرفته اند به زیبایی شهر افزوده است. شهر را چون عروسی زیبا آراسته اند؛ درخت های غول پیکر  کریسمس به هر سو با چراغ های رنگین خود نورپراگنی می کنند. مادر ها و پدر ها با طفل های خود برای خرید کریسمس بیرون شده اند. چهره های همه جدی و خشن اند. ناروی پولدارترین کشور روی زمین است، اما پیمایش ها نشان می دهند که مردمش افسرده ترین مردم اند. راستی که پول خوشحالی به بار نمی آورد.

هر کدام نقشه يی از اسلو به دست داریم. نقشه را با دقت زیاد مطالعه می کنم. جا هایی را که قرار است برویم نشانی می کنم. در پیش «کتدرال شهر اسلو» استیم. تعمیر هر چند قدیمی کتدرال اسلو زیبا است. خانوادهء شاهی و دولت ناروی شماری از مراسم رسمی و خانواده گی خود را در کتدارل اسلو برگزار می کنند. هر چند کلیسا های نیداروس و تراندهایم از کلیسا های خیلی مشهور اسلو اند و سالیان قبل مهمترین کلیسا ها بودند، امروزه کتدرال اسلو مهمترین و مشهورترین همه است.

در «مرکز فرهنگی اسلو» استیم. باید بوت های خود را از پا بکشیم و پاپوش به پا کنیم. این مرکز، نماد هایی از هندویزم، بودیزم، عیسویت و اسلام را گرد هم آورده و در بخش های جدا گانه به نمایش می گذارد. بخش نخست ویژهء هندویزم است. چادر های زرد رنگی که بروی خود نوشته هایی به هندی دارند در دم در گذاشته شده اند. باید آن ها را به سر کنیم و داخل شویم. فکر می کنی در یکی از عبادتگاه های هندو ها در هند استی. منار، به سوی یکی از خدایان هندو می رود و دست خود را به سوی سیبی که در مقابل او گذاشته شده است دراز می کند. میغای دستش را نگه می دارد و به او توضیح می دهد که نباید خوراکی هایی را که در مقابل خدایان هندو گذاشته می شوند گرفت. او متفکر است. به سوی بخش بودیزم می رویم. توبچن، بودیست است. او با حوصلهء زیاد برای ما اصول بودیزم را شرح می دهد. حرفهایش دلچسپ اند و همه را مجذوب خود کرده اند.

در بخش اسلام استیم. در وسط و بالای میزی نسبتن بلند قرآن کریم گذاشته شده است و در گوشه های دیگر جا نماز ها و تسبیح ها. صدای قرآن در همه جا پیچیده است. در گوشه يی دیگر، اسکرین بزرگی است که جمعیتی از مردم را که به خطبهء ملا گوش می دهند نشان می دهد.

با شتاب به سوی بخش عیسویت می رویم. مجسمه يی توجه ام را جلب می کند. بی بی مریم، حضرت عیسا را در آغوش گرفته است. مجسمهء قشنگی است. در بالای میزی انجیل گذاشته شده است و در دیوار هم صلیبی بزرگ آویخته شده است. به اتاقی که تختهء سیاه بزرگی دارد می رویم. همه نام ها و تاریخ های آمدن خود را در تخته می نویسیم. دلمان می خواهد ساعتی دیگر هم آن جا بمانیم، اما میغای به ساعت خود می بیند و می گوید باید بشتابیم چون وقت زیادی نداریم.

به سوی نخستین مسجد جامع در اسلو می رویم. این مسجد را پاکستانی ها ساخته اند. مسجد، بزرگ و خیلی قشنگ است. داخل تعمیر می شویم. از سالون مرکزی صدای خطبهء ملا می آید. همه کنجکاو اند بدانند او چه می گوید. از آن جایی، که کم و بیش اردو بلد استم برای شان ترجمه می کنم. شمار خیلی زیادی از پاکستانی ها در اسلو زنده گی می کنند. حتا یکی از دیالکت های نارویژی، دیالکت پاکستانی است.

تا «اپرا هاوس اسلو» درحدود 20 دقیقه پیاده روی است. بوتهایم زیاد آرام نیستند و خیلی هم خسته استم. با دیدن میغای که بدون شکایت و با چابکی راه می رود، بهتر می دانم که از چیزی شکایت نکنم.

در بیرون تعمیر «اپرا هاوس اسلو» استیم. تعمیر زیبایی است که در میان دریا به شکل یک کشتی ساخته شده است. در بیرون تعمیر مجسمهء بزرگی زنی است که از دو سوی دامن خود محکم گرفته و به آسمان می نگرد. به پهلوی مجسمه می ایستم و کوشش می کنم چون او بایستم و عکس بگیرم. کمره را به آشه می دهم تا عکسم را بگیرد. به یاد روزهایی که در بشکیک بودم می افتم. بشکیک شهری بود پر از مجسمه ها و من، صاحبه و وژمه در پهلوی هر یک از مجسمه ها چون خودش ایستاده عکس می گرفتیم.

نه تنها بیرون، بلکه داخل تعمیر «اپرا هاوس اسلو» هم قشنگ است. اپرا هاوس اسلو جایگاه اپرا و رقص باله در ناروی است. معماران این تعمیر همان معمارانی استند که کتابخانهء الکسندریه را در مصر اعمار کرده اند. ساختمان تعمیر در سال 2007 تمام شد و در اپریل سال 2008 به فعالیت های خود آغاز کرد.

***

همه گرسنه استیم. منار پیشنهاد می کند به یکی از رستوارنت های هندی برویم. به سوی رستورانت می رویم. آهنگی هندی فضای رستورانت را گرم ساخته است. آهنگیست قدیمی. نخستین بارست که می شنومش، اما برایم دلنشین و آشنا است.

از رستورانت بیرون می شویم و به سوی ایستگاه بس می رویم. سیستم ترانسپورت عامهء اسلو خیلی خوب است. پس از هر ده دقیقه یک بس و یا ترم به ایستگاه می آیند. بس از مقابل هوتل گراند می گذرد. گروهی از مردم با نشان دادن مخالفت خود از برنده شدن اوباما گرد هم جمع شده اند. کاش مردم کشور من هم می دانستند که می شود مخالفت را با آرامش هم نشان داد. کاش می دانستند که ضرور نیست برای ابراز کردن مفکوره های شان، به خشونت بپیوندند.

به سوی قصر شاهی می رویم. قصر شاه هارولد پنجم بزرگ است و باغ بزرگی دارد. همه می توانند در باغ شاه قدم بزنند و حتا تا نزدیک درهای قصر بروند. سرباز های که در مقابل در ایستاده اند جدی و بی حرکت اند. ما خیلی می کوشیم آن ها را به گپ بیاوریم، اما آنها حتا چشم روی هم نمیگذارند. قصر در نیمهء نخست قرن نزده هم ساخته شده است و در آن زمان اقامتگاه چارلس سوم شاه ناروژی ها و سویدنی ها بوده است.

همه می خواهند به موزیم بروند. سر درد استم و هوا هم سردتر شده است. ترجیح می دهم به خانه بروم. با همه خداحافظی می کنم. نقشه ام را بیرون می کنم وبرای نخستین بار خودم، تنها، به سوی خانه روان می شوم.

در خانه استم. پس از نوشیدن یک گیلاس قهوه و ساعتی استراحت، از این که با دوستانم به موزیم نرفتم پشیمان می شوم. روز خیلی خوبی داشتم. تصمیم می گیرم از این پس دلتنگی ام برای سرزمین مادری ام باعث تنبلی ام در بیرون رفتن از خانه نشود.