باید به پرسشی که استاد حل می کند تمرکز کنم، اما فکرم در احتیارم نیست. فکرم به دوردست ها پرواز می کند. ناراحت استم و ناامید. همیشه از امیدوار بودن و خوشبین بودن حرف می زنم، اما امروز ناامید استم. دلم می خواهد فریاد بکشم و از بدبختی های مردم و سرزمینم بنالم. یکی از همصنفانم سرفه می کند. از جا نیم خیز می شوم. رشتۀ افکارم پراگنده می شوند. ضربان قلبم شدت می گیرد. گویی در پهلویم راکتی خورده باشد. نفسی عمیق می کشم و به تخته خیره می شوم. باز هم نمی توانم تمرکز کنم. واژه های استاد را می شنوم، اما گویی آن واژه ها مفهومی ندارند. واژه ها در میان دیگر صدا ها گم می شوند. دلم می خواهد به یک جای دور بروم. به جایی که در آن از بدی خبری نباشد..
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد ۱۳۸۹ ساعت ۹ ب.ظ توسط مریم هوتکی