یکی از همان لحظه ها
در برنده نشسته ام. اطرافم پر سر و صدا و بیروبار است. صدای آتش بازی، شبهای عید کابل را به یادم می آورند. ستاره ها به زیبایی شب افزوده اند. باد ملایمی رویم را نوازش می کند. هوا بهاری است. از گرمی تابستان خبری نیست. پس از شش ماه این نخستین باریست که هیاهویی که در دماغم برپا بود، آرام شده است. همه چیز خوب خوب است. چای سیاه خوشمزه تر از هر روز دیگر شده است. چاکلیت ها شیرین تر شده اند. نوای موسیقی دلنشین تر شده است. همه چیز به نحوی غیر قابل تشریح بهتر شده است. این یکی از همان لحظه هایی است که می خواهم هرگز تمام نشود. به سوی صفحۀ تیلفونم خیره می شوم. ساعت دوازده شب است. چشمانم را به مشکل باز نگه داشته ام. باید بخوابم. کاش خواب کردن یک ضرورت نمی بود. مگر حیف نیست که نصف عمر گرانمایه را خوابید!؟
+ نوشته شده در یکشنبه سیزدهم تیر ۱۳۸۹ ساعت ۹ ق.ظ توسط مریم هوتکی
|