در «فستیوال فرهنگ و هنر افغانستان*» استیم. باد با تیزی می وزد. شرنگ شرنگ لباسهایم در فضا طنین می اندازد. به چار طرف می نگرم. از همه جا بوی آشنایی می آید. با شادمانی به سوی عمه ام می روم. لباسهای تمنا کاملن مانند لباس های من اند. با تعجب به سویم نگاه می کند و لبخند می زند. در آغوش می گیرمش و در گوش هایش زمزمه می کنم:"دل به دل راه دارد." باز با تعجب به سویم می نگرد.

صدای موسیقی همه جا را فرا گرفته است. این آهنگ ها محفل های عروسی را در کابل به یادم می آورند. من و مصطفی ناخودآگاه لبخند می زنیم. مصطفی آهسته به گوشم می گوید:" چه قدر آدم خوش می شود وقتی صدای فارسی حرف زدن به گوش آدم می آید." از این که او هم به آن فکر بود متحیر می شوم. راستی هم زمانی که مردم به فارسی یا پشتو حرف می زنند، شادی وجودم را فرا می گیرد. دیگر احساس بیگانه گی نمی کنم. اما حیف که خیلی ها ترجیح می دهند انگلیسی حرف بزنند.

در گوشه يی دختری نشسته است و به دست دیگران حنا می گذارد. در گوشۀ دیگر شماری کاغذپران به دست دارند و کوشش می کنند آن را به هوا بلند کنند. شماری به تابلو های نقاشی می نگرند. بزرگان همه نشسته اند و "مجلس" می کنند. صدای خنده با موسیقی آمیخته و در همه جا می پیچد.

دیگر احساس بیگانه گی نمی کنم. به گوشه يی می نشینم و به چار طرف می بینم. از این جا بوی از خود بودن می آید. از این جا بوی کابل می آید.. در فکر فرو رفته ام. تمنا دستم را می گیرد و با شیرینی می گوید:"تو همراه من، میخواهی بازی کنی؟" به سویش لبخند می زنم و هر دو قدم می زنیم.


 Afghan Arts and Culture Festival*