روزهای قشنگ پاییز
من، بیس و هونگ قدم می زنیم. روز قشنگی است. اگر ساعت ها هم به زیبایی درختان بنگری، کم است. برگهای سرخ و زرد با تابش آفتاب درخشان تر شده اند. گاهی آن قدر مصروف "زنده گی" می شوی که زیبایی های طبیعت و زیبایی های زنده گی را از یاد می بری. شادمانم که پس از این همه روز وقت یافتم به آرامی بنشینم و جز زیبایی های چار طرف به چیزی فکر نکنم. گپ های ماد در فلم "هارولد و ماد" به یادم می آید:" زنده گی همان است که تو بخواهی. اگر بخواهی زیبا باشد، زیباست. ار بخواهی نازیبا باشد، نازیباست." حرف زیبایی است. اگر بخندی و به خوبی ها فکر کنی، زنده گی زیبا و پر طراوت می شود.
بیس باید به صنف برود. من و هونگ به سوی انجمن دانشجویان کوریایی می رویم. لی، هونگ و کیم، دوستان خیلی عزیز کوریایی ام استند. نخستین بار وقتی دیدم شان که در حال در حال دیدن یک درامۀ کوریایی بودم. هونگ تعجب زده بود. گفت:" شما اصلن کوریایی معلوم نمی شوید و اما این درامه!؟" خندیدم و برایش گفتم که من شیفتۀ فرهنگ ها و زبان های دیگر استم و از همین بابت تقریبن هر گونه فلم می بینم، هر گونه کتاب می خوانم و از هر کشور دوست هایی چند دارم. از من دعوت کرد تا به انجمن شان بپیوندم و اگر دوست داشتم کوریایی بیاموزم. با شادمانی پذیرفتم.
کیم و هونگ با همدیگر حرف می زنند. کم کم می توانم بفهمم چه می گویند. سرانجام می توانم نتیجۀ دیدن آن همه فلم و درامۀ کوریایی را ببینم! آموختن در مورد مردمان دیگر و فرهنگ های دیگر شادمانم می سازد. لبخند می زنم و به ساعتم می نگرم. باید به صنف جامعه شناسی بروم. به انگلیسی خدا حافظی می کنم. هونگ می خندد و با صدای بلند می گوید:" از این پس انگلیسی ممنوع! ان یان سه یا." می خندم و تکرار می کنم:" ان یان سه یا."