صدای تفنگ با گوش هایم در یاری را باز کرده است و قلبم را می آزارد. تنهایم نمی گذارد و در عمیق ترین گوشۀ وجودم جا گرفته است. فریاد کودکانی که برای زنده ماندن می جنگند، قلبم را می خراشد. صدای خانواده هایی که عزیزان خود را از دست داده اند، اشک هایم را بی اختیار سرازیز می کند. ناراحت ام و خشمگین. چه قدر مشکل است این که پارچه پارچه شدن سرزمینت را با ناچاری به تماشا بنشینی. کاش می شد کاری کرد. نه. می شود کاری کرد، اما چه گونه؟ چه وقت؟

خسته استم. از نفرت، از خشونت، از همه چیز خسته استم. تلویزیون و کمپیوترم را خاموش می کنم و می روم تا کمی چای دم کنم. می خواهم ساعتی بی خیال و آرام بنشینم، اما فکرم اصلن آرام نیست. نگرانم، اما جرأت نمی کنم به سایت های خبری بروم و یا کانال های خبری را ببینم.  نمی خواهم باز هم با خبر از خبر بدی شوم. شاید بی خبر بودن از خبر بودن های آن چنانی بهتر است.

چشم هایم را می بندم. کوشش می کنم به چیز های خوب فکر کنم. اما گویی حافظه ام چیزی جز اتفاقات این چند هفتۀ اخیر را به یاد ندارد. منفی گرا شده ام. من، منی که فکر می کردم همه چیز خوب می شود. منی که قلبم پر از امید بود. شاید خودم را گم کرده ام. دلم برای خودم تنگ شده است.

به آهنگ تازۀ فرهاد دریا گوش می دهم. زنده گی قشنگ است. چه آهنگ زیبایی است.

می خواهم فریاد بکشم. بله، زنده گی قشنگ است، ولی نمی توانم. ای کاش...