باران، زنده گی.
تنها گلوی آُسمان است که بدون ترس صدا می کشد. صدای شر شر قطره های تیز باران گوش هایم را نوازش می کنند. درختان تشنه استند و باران را به آغوش کشیده اند. مردم چتری های رنگارنگ به دست دارند. چتری های سرخ. چتری های سبز. چتری های زرد. رنگ ها چه قدر زیبا استند. باران چه قدر زیبا است.
نه به فکر لباسهایم که تر شده اند استم و نه به فکر موهایم که آراسته و منظم شان کرده بودم و نه هم به فکر سرمه که از چشمانم فرار کرده و گرداگرد شان را سیاه ساخته است. قدم می زنم و می گذارم باران به آغوشم بکشد. می خواهم باران دلتنگی هایم را بشوید و باد با خود ببردشان. برگها می ریزند و بی خیال و سبکسرانه به آهنگ باد می رقصند و می چرخند. از بی خیالی شان خوشم می آید.
باران به پایان رسیده است. زمین خشک است و آسمان صاف. هیچ نشانه يی از باران نیست؛ گویی اصلن بارانی در کار نبوده است. لبخند می زنم. زنده گی و باران چقدر شبیه استند. دیروز می گذرد و امروز، دیروز چون یک رویا به نظر می آید.
نه به فکر لباسهایم که تر شده اند استم و نه به فکر موهایم که آراسته و منظم شان کرده بودم و نه هم به فکر سرمه که از چشمانم فرار کرده و گرداگرد شان را سیاه ساخته است. قدم می زنم و می گذارم باران به آغوشم بکشد. می خواهم باران دلتنگی هایم را بشوید و باد با خود ببردشان. برگها می ریزند و بی خیال و سبکسرانه به آهنگ باد می رقصند و می چرخند. از بی خیالی شان خوشم می آید.
باران به پایان رسیده است. زمین خشک است و آسمان صاف. هیچ نشانه يی از باران نیست؛ گویی اصلن بارانی در کار نبوده است. لبخند می زنم. زنده گی و باران چقدر شبیه استند. دیروز می گذرد و امروز، دیروز چون یک رویا به نظر می آید.
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم مهر ۱۳۹۰ ساعت ۶ ق.ظ توسط مریم هوتکی
|