بشقاب درز برداشتۀ سیمیان
راه باریکی که ما را بسوی بالا هدایت میکند پر از گل و لای است. خاله ام کمرۀ خود را به من می دهد تا عکسهایش را در آن کوچه های باریک گل آلود بگیرم. پسر کوچکی که در پهلوی غرفۀ خود نشسته با نگاه های پرسش برانگیز به سوی ما می بیند. ازین که می خواهیم از آنجا عکس بگیریم تعجب کرده است.
بوتهایم در گل گیر کرده اند. نمی دانم چی کنم. با مشکل از بین گل و لای بیرونشان می کنم. به طرف بوتم می بینمم. اگر کسی ببیند با مشکل می تواند رنگ نسواری اش را تشخیص بدهد. با حسرت به طرف پتلون جدیدم که گلی شده می بینم.
سرانجام رسیدیم. من و خاله ام در مقابل پرده یی ایستاده استیم که از بوجی ها ی کهنه ساخته شده است و به چهار چوب بی دروازۀ خانه میخ شده است. نمی دانیم چطور داخل شویم. دری وجود ندارد تا برویش بکوبیم و از آمدن خود خبر دهیم. چند لحظه صبر می کنیم.
یک زن قد بلند با چهره یی افسرده از پس پرده بیرون می آید. با خوش رویی می گوید: "بفرمایید بیاید داخل. چرا صبر میکنید. خانۀ خودتان است."
به یگانه اتاق خانه داخل می شویم. سه دختر کوچک که بزرگترینشان حدود 9 سال دارد گرد هم نشسته اند. موهای صاف و چهره های شان مثل مادر شان است، اما انها شاداب تر و با نشاط تر اند. از رفتار زن کهنسالی که کوچکترین کودک را در آغوش گرفته، می فهمم که مادربزرگ کودکان است.
مادر کودکان از جا برمی خیزد. با چای، چاکلیت و مقداری سیمیان بر می گردد. می خواهد از ما بسیار خوب پذیرایی کند. زن جوان از ناچاری و ضعف خود حرف می زند. ازین که بعد از مرگ شوهرش چقدر بیچاره شده اند، ازین که نمی تواند برای فرزندان خود کاری کند، ازین که نمی تواند خواست های شان را برآورده کند، ازین که نمی تواند آنها را به مکتب بفرستد، ازین که نمی داند چگونه اطفال خود را غذا بدهد، و از هزاران چیز دیگر.
با وجودی که اتاق کوچک تا آخرین نقطه پر است، نظمش باعث شده است تا جایی برای نشستن باقی بماند. در کنجی ار اتاق بخاری کوچکی با شعله های ضعیف می سوزد و عوض گرما دود تولید می کند. پرده ها، دوشکها و همه و همه چیز با دود بخاری سیاه شده اند.
باد خنک از لابلای پلاستیک هایی که به پنجره ها نصب اند داخل می آید. دخترک بزرگ با اشاره چشمان مادر از جا بر میخیزد و مقداری خس و خاشاک را که در کنج اتاق است به بخاری می اندازد.
***
از جا برمی خیزیم و از اتاق بیرون می شویم. به عقب می نگرم. سه کودک به گرد بشقاب پلاستیکی و درز برداشتۀ سیمیان نشسته اند. خواهر بزرگ سیمیان را برای همه تقسیم می کند. به سوی آنها لبخند می زنم.
راه برایم کوتاهتر شده است. فکرم مشغول است. در مورد بشقاب درز برداشتۀ سیمیان و لبخند دخترکها فکر می کنم.