در جمنازیوم دانشگاه گرد هم جمع شده ایم. توپ بسکتبال از دستم می افتد. چشم هایم مسیرش را می پیمایند. توپ می رود و می رود. فکرم را به سوی مکتب می برد... در مکتب استم. توپ بسکتبالم را به دست دارم. می خواهم به سوی میدان بسکتبال بروم. یکی از استادهایم به سویم می آید. نمی توانم سنگینی نگاهش را تحمل کنم. می خواهم توپم را جایی پنهان کنم. فکر می کنم می خواهد با نگاهش توپم را بسوزد. می گوید: " مریم، میفهمی که امتحانات نزدیک است." به سوی من و توپم خیره خیره می بیند و ادامه می دهد:" این بسکتبال چی به دردت می خورد. برو دختر جان درست را بخوان. نکند می خواهی ناکام بمانی. شما را چی به بسکتبال!؟" نگاه تمسخر آمیز آخری اش زیادی ناراحتم می کند. نمی توانم جوابی بدهم. انگار زبانم لال شده است.

" مریم، چه می کنی؟ 10 دقیقه است که منتظر استم توپ را پاس بدهی! فکرت کجاست!؟" ناهید با من حرف می زند. او گیچ می نماید. با دقت به سویم می بیند و می گوید:" مریم نمی فهمم امروز ترا چی شده!" به سوی ناهید می بینم. ناخود آگاه لبخند بر لبانم می نشنید. می خواهم به او بگویم که چند لحظه قبل در مکتب بودم.اما چیزی نمی گویم. نمی خواهم فکر کند دیوانه شده ام!

نمی دانم چرا از وقتی که به دانشگاه آمده ام تا کنون هر روز ناخودآگاه هر چیز این جا را با مکتب مقایسه می کنم. این جا چنین است آن جا چنان بود.

نمی خواهم فکرم پراگنده باشد. می خواهم روی بازی تمرکز کنم. نمی خواهم در کارم ایرادی دیده شود. مربی تیم خانم بلک است، یک خانم قد بلند و خوش تیپ. به سویم می آید. با لهجۀ خاص خود می گوید:" مریم، خیلی زود یاد گرفتی خوب بازی کنی. آفرین. کوشش کن کارت را بهتر کنی. می دانی که ورزش حتا مهمتر از درس است." باز فکرم به سوی استاد مکتبم می رود:" بسکتبال به چی دردت می خورد!؟ برو دختر جان، شما را چی به بسکتبال!"