سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر
نوشین فردا امتحان دری دارد. کتابش به دستش است و کوشش می کند شعر ها را از بر کند. با صدای بلند بیتی از قصیدهء مشهور فرخی را می خواند.
«سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه چون سیمین حصار اندر حصار»
این بیت مرا به صنف دهم می کشاند. نا خود آگاه خنده بر لبانم می نشیند. صنف دری، لباس های سیاه، چادرهای سپید و استاد دری با چپن ماشی اش. همه چیز از جلو چشمهایم چون فلم می گذرد. استاد کتاب را به دست دارد و زیر چشمی ما ها را کنترول می کند تا حرف نزنیم. می خواهد همان بیت را برای ما شرح دهد. می گوید:" آیا تا به حال صحنه يی از جنگ را دیده اید؟" در فکر فرو می روم. نمی توانم ارتباطی میان جنگ و این بیت بیابم. اما حرفی نمی زنم. فکر می کنم پشت این حرف فلسفه یی نهفته است. یکی از همصنفان ما می گوید:" بله، استاد. در بعضی فلم ها دیده ایم." لبخندی از روی رضایت بر لبان استاد نقش می بندد. می گوید: "بسیار خوب. پس حال توجه کنید به شرح: همه جا پر از سبزه بود همانطور که در جنگها سپهر ها (سپر ها) به دست جنگجویان اند و همه جا پر از سپر است آنجا همه پر از سبزه بود."
دهنم ار تعجب باز مانده بود. چیزی نگفتم و با اشاره سر حرفهایش را تاِيید کردم. چاره یی جز آن نداشتم...