جشن آزادی مبارک باد!

هیچ احساسی ندارم. نمی دانم هنوز هم این روز پر معناست یا نه. نمی دانم هنوز واژۀ آزادی زنده است، پر است، یا نه. «آزادی» مثل واژه های دیگر شده است، خالی، بدون احساس. تنها یک واژه.

ناآرام و ناراحتم. به آینده فکر می کنم. امیدوارم روزی بتوانم دوباره به این واژه فراتر از یک واژه، فراتر از چند حرف ببینم. امیدوارم روزی، این روز، بیشتر از یک روز باشد. بیشتر از نشانی در تقویم.


"به لحاظ خدا، او جوان!"

دو سال پیش، زمانی که با مژده و لیدا شماری از آهنگ های تازه ساخته شده را می شنیدم، مژده گوش های خود را قایم گرفت و گفت که این روز ها هر که دیگر کار نیافته، آوازخوان شده. همه خندیده بودیم. راستی هم که هر روز آهنگ های تازه که همه مانند هم بودند، پخش می شدند. یک مرد می خواند و چند زن به دورش می رقصیدند.  هر چند می خندیدم، می ترسیدم-می ترسم موسیقیی را که می شناسم و دوست دارم، آخرین نفس هایش را بکشد.

این روز ها، هر روز با بی بی جان برنامه های تلویزیون را می بینم و به یاد گپ مژده می افتم، یا کمی تغییر. ده ها تلویزیون، این همه خبرنگار، این همه گوینده.

گوینده در حالی که چهرۀ غمگینی به خود گرفته است از زنانی که "ناخن های خود را سه متر دراز می گذارند و سرخی و سپیده به رو زده خانه و مسوؤلیت های زن بودن خود را فراموش می کند" حرف می زند. می گوید: "بد اخلاقی خو شاخ و دم نداره." 

کسی زنگ می زند و از زن ستیزی او شکایت می کند. یک مرد. لبخند می زنم. گوینده با کوشش فراوان خون سردی خود را حفظ می کند و می گوید:" ببین، برادر عزیز، زن حقوق داره. مه هم احترام دارم به حقوقش. اما زن باید بفامه که زن است."

دیگری زنگ می زند و می گوید:" مرد و زن هیچ وقت حقوق برابر داشته نمی تانه. زن میره ده جنگ؟ نمیره! گپهای مفت ره بانیم. مرد برتری خوده داره. یک تعداد نفرای که اروپا رفتن زن هایشان کار می کنند. ده افغانستان ای رقم کار ها نمی چلد. زن نمی تانه زیاد گپ بزنه. اگه از حق خود تجاوز کنه، به زور سوته ادبش می کنیم."

عصبانی می شوم. تلویزیون را خاموش می کنم و کمپیوتر را روشن می کنم. یکی از دوستان گفتگویی را که از چند وقت پیش است، برایم می فرستد و از عصبانیت یکی از شخصیت های شناخته شده، شکایت می کند. گفتگو را می شنوم. می خندم. فکر می کنم: "به لحاظ خدا، او جوان! با آن گونه پرسش ها، هر کس به جای او می بود، عصبانی می شد."

---

به یاد گپی که بی بی جان همیشه می گوید می افتم. "حیف باشد به سخن، گر به سخن دان نرسد."

"من حق دارم بمیرم"

  چارده سال است که از خانه بیرون نشده است. او زندانی است. دست هایش، پاهایش، بدنش، زندان استند. او در سر خود زندانی است. نمی تواند بجنبد، یا بنویسد، یا راه برود. تنها چیزی که دارد، اندیشه هایش استند. چارده سال است با ناامیدی و ناتوانی مبارزه کرده است. به مردم کمک کرده است تا زنده گی را دوست بدارند. به آن ها یاد داده است امیدوار باشند و لبخند بزنند. اما او خسته است. او چارده سال چنین زنده گی کرده است. چارده سال، هر روز، هر لحظه، مرده است. دیگر نمی تواند-نمی خواهد چنین باشد. ایتن مسکرانس نمی خواهد زندانی بماند. می خواهد خود را از بندها رها کند. آرام شود، پرواز کند.

 «درخواست*» فلمیست به کارگردانی سنجی بنسالی که در جنوری سال 2011 به بازار آمد. فلم در مورد ایتن مسکرانس، مردی که چارده سال پیش در یک حادثۀ روی صحنه فلج شده بود و صوفیه، پرستار خسته گی ناپذیری که دوازده سال از او مراقبت کرده، است. پیش از حادثه، ایتن یکی از سحرانگیزان شناخته شده بود که خیلی ها هنرش و خودش را دوست داشتند. چارده سال پس از آن و پس از سال ها مبارزه، ایتن تصمیم می گیرد از دادگاه برای یوتینیشیا اجازه بخواهد. این تصمیمش برای همه تکان دهنده است. همه  به او چون یک الگو می نگرند، اما او دیگر خسته است. ایتن تصمیم می گیرد که برای اساس ترین حق خود-حق کنترول داشتن بالای زنده گی خود- بجنگد. ولی قوانین می گویند یوتینیشیا غیراخلاقی و نادرست است. می گویند یکی از ماده های مهم قانون اساسی، حق زنده گی، را نقض می کند.

اما اگر کسی حق زنده گی کردن را دارد، حق ندارد زمانی که آن زنده گی جز زندان نباشد، آن را با پایان برساند؟ آیا یوتینیشیا درست است؟ آیا ما اجازه داریم تصمیم بگیریم چی درست است و چی نادرست و زنده گی کسی را چنان چه می خواهیم رقم بزنیم؟ این ها همه پرسش هایی استند که پس از دیدن فلم به سراغ آدم می آیند و نشان می دهند که درست بودن، و درست نبودن، به گونۀ بینش ما وابسته گی دارند. هیچ چیز درست درست نیست، همان گونه که هیچ چیز کاملن نادرست نیست.

فلم های آخر بالیوودی، از جمله ساخته های آمر خان، «چون ستاره ها بر روی زمین» و «یادداشت هایی از ممبی،» صفحۀ تازه يی را در سینمای بالیوود باز کرده اند. دیگر از فلم های رمانتیک-سنتی خبری نیست. این آغاز نو به کارگردانان و فلم سازان بالیوودی اجازه داده است تا در صف همتایان هالیوودی خود قرار گیرند.
 

Guzaarish*    

چند گپ.

- صدای پرنیان بلند است. از صفحۀ سکایپ می بینم که اشک هایش لوله لوله می ریزند. گلویش عقده کرده است. می خواهد کابل برود. آهنگ هایی را که نوشین برایش گذاشته اند، عوض این که شادش بسازند، ناراحتش کرده اند. پشت کابل دق شده است. با بی بی جان حرف می زند. می گوید دلتنگ است. می گوید دلش برای خاکباد ها تنگ شده است. می گوید دلش برای سر و صدا، برای مردم، تنگ است. لبخند می زنم. هنوز میهن دوستی زنده است. نمی گذاریم بمیرد. :)

- ما همه خوابیم. من خوابم و یک روز، زمانی که چشم هایم را باز کنم، می بینم چه قدر همه چیز زیباست. آن قدر زیباییست که چشم هایم سیاهی می کنند. می دانم که زیباست بدانی دنیا زیباست، بدانی هنر شگفت انگیز است، بدانی فرهنگ ها، تاریخ ها، اسطوره ها، نقش ها، زبان ها، شگفت انگیز اند.

- کتاب های تاریخ گیچم می کنند. کاش می شد بیشتر از آن چه برایت می گویند/می نویسند بدانی.

- هر قدر ندانی، همه چیز را می دانی. و هر قدر بدانی، می خواهی بیشتر بدانی.

- می خواهم به همه شهر های افغانستان سفر کنم. می خواهم با همه حرف بزنم. بیاموزم، بنویسم. هر کس قصه يی برای گفتن دارد. هر شهر، هر قریه، سرگذشتی دارد که باید شنید، قهرمانانی دارد که باید شناخت، جاهایی دارد که باید دید..

"آیا صلح سربازی فراری است" -شمس لنگرودی

خبر ها تکان دهنده استند. چه قدر وحشتناک و باور نکردنی است که بیشتر از نود تن کشته می شوند و آن هم در سرزمینی که تا چند روز پیش با نام خشونت بیگانه بود، سرزمینی که مردمان آرام طبیعتش با نام بم و تفنگ اصلن آشنا نبودند. اسلو، شهری که تا چند روز پیش از آرام ترین شهر های دنیا بود، آرامشش را از دست داده است. اسلویی که جایگاه اهدای جایزۀ صلح نوبل بود، دیگر آن اسلو نیست. مردم هراسان اند. نود نفر کشته شده اند. زنده گی نود خانواده دگرگون شده است. عزای عمومی اعلان کرده اند. از شاه و ملکه گرفته تا همه می گریند و شمع روشن می کنند. در چشم های همه ترس و سکوت نهفته است.

85 نوجوان-14-18 ساله- به تفریح می روند و هرگز به خانه بر نمی گردند. خدا می داند چه حال دارند مادر و پدری که آنان را بزرگ کرده اند. ناراحت می شوی. از انسانیت متنفر می شوی. از زنده گی ناامید می شوی. چه گونه انسان می تواند به خود حق بدهد در یک لحظه زنده گی دیگران را، آیندۀ شان را، از آن ها بگیرد. چه گونه می تواند آرزو های شان را بشکند، خانواده های شان را دل شکسته کند.

به مقاله هایی که در این مورد نوشته شده اند می بینم. بیشتر از ده مقاله را می خوانم. همۀ شان ضرورت به این می بینند که بیشتر از دو بار بگویند که مسوؤل خشونت ها مردی نروژی، با موهای زرد و چشمهای آبی است. یکی از آشنایان برایم پیام می فرستد:"باورم نمی شود یک مرد اروپایی، یک مرد سپید پوست، بتواند همچو کاری کند."  نمی دانم برایش چی بنویسم. به صفحۀ تیلفون زل می زنم. دنیا پر است از تبعیض ها و پیش داوری ها. 

از -از کیسۀ خلیفه بخشیدن- ها

عینک های خود را به جا می کند و با چهره يی متفکر و در حالی که ابرو های خود را بالا گرفته، می گوید:

"ولا بسیار خورد و برد زیاد است. هر کس ده قصه خود است. وطن بیچاره یاد کل رفته. باز ای امریکایی ها را ببی. رفتن که معدن ها و خزانه های ما را بگیرن. مردم باید از خو بخیزن اگه نی امریکا ما را چور می کنه."

گردانندۀ برنامه با دقت زیاد به حرف های شخصیت بزرگ و صاحب نظر معتبر کشور، گوش داده و به گونۀ تأیید سر خود را تکان می دهد. پس از اندکی تأمل، می پرسد:

"پس فکر می کنید بیرون شدن نیرو های خارجی از افغانستان خوب است؟"

"آف کورس که خوب است. اینا کافرا استن. رفتن که کشوره عیسوی بسازن. مه خودم 20 سال است که ده امریکا استم. دین و کلچر خوده فراموش نکدیم. اما متاسفانه کل مردم مثل ما نمی فامن که کلچر چقه امپورتنت است."

گرداننده از زیبایی حرفهای او شگفت زده است. زبانش کندی می کند. پس از لحظه يی، با هیجان می گوید: "واو. بسیار گپ های خوب می زنید. واقعن که به داشتن شخصیت هایی چون شما پرود استیم. اما تنها مسأله این است: فکر نمی کنید که بیرون شدن نیرو های خارجی خیلی از آزادی های زنان می کاهد؟"

به گرداننده می نگرد و در حالی که تسبیح خود را به دست دارد، جرعه يی از چای سبز خود می نوشد. با آهسته گی و با لهجه يی محکم و صاحب نظرانه، می گوید:

"ما که ده امریکا استیم از ای آزادی بی بند و بار چی خیر دیدیم که ده جان او مردم هم رفتن. اولاد ها و نواسه های ما کالج میرن تا نیم شو گم استن. چی به درد می خوره ای فریدم. باز ای فریدم هم حد و اندازه داره. بان که حد اقل همو مردم مسلمان بانن. از برای خدا! ای نیرو های کافره بیرون کنین. کشوره تباه میکنن."

زنگ تیلفون به صدا می آید. گرداننده می پرسد: "بلی؟ بفرمایید. تلویزیون (...) است."

بینندۀ برنامه با صدای بلند فریاد می کشد:" به ناااام هااااان که هستی نااااااام هز هو یافت. هه ول تر از همه، از برنامۀ جالب و دیدنی تان جهانی تشکر. دوم هی که مه هم با گپ های مهمان برنامه موأفق استم. نیرو های همریکایی باید از افغانستان بیرون شوند تا باشد که مردم غیور و با شهامت ما مطابق هه وامر دین زنده گی کنند و از کافرای چشم سوز نجات پیدا کنن."

گرداننده از بیننده و نظریات عالی اش و از مهمان دانشمند که با آمدن به برنامه به او افتخار بخشیدند سپاسگزاری می کند.

---

"بیننده گان عزیز، برنامۀ امروز در همین جا به پایان می رسد. برنامه های دیگر ما را فراموش نکنید. ما به آیندۀ افغانستان می اندیشیم. یگانه تلویزیون افغان ها، توسط افغان ها و برای افغان ها."

«قیمت من پنجاه گوسپند بود»

«قیمت من پنجاه گوسپند بود» به یکی از حقایق تاریک زنده گی دختران- به ویژه در دهات-  نور می اندازد. واکنش ها در مورد این مستند تازه متفاوت بوده اند. شماری به این باور اند که این فلم می کوشد زنده گی همه دختران افغانستانی را از روی چند تن به تصویر بکشد. اما دیگران می گویند که وقت آن رسیده است که پرده انداختن روی عیب های اجتماعی خود را بس کرده و در پی راه های حل باشیم.

این فلم که کار تازۀ مستندساز مشهور نیما سروستانی است، به کمک تلویزیون سویدن ساخته شده است. «قیمت من پنجاه گوسپند بود» تا کنون در چندین کشور و در جشنواره های متفاوت پخش شده است و جایزۀ بهترین فلم سال را در جشنوارۀ گتنبرگ از خود کرده است. فلم روایت زنده گی دخترانی است که در خوردسالی در عوض چند هزار دالر،  یک قطعه زمین، یا 50 گوسپند به مردان کهن سال فروخته می شوند. کارگردان با استفاده از روایت یک خانواده، روایت هم سان صد ها خانوادۀ دیگر را به تصویر می کشد.

شخصیت اصلی فلم، صابرۀ شانزده ساله است که در ده ساله گی به مردی 50 ساله در عوض 50 گوسپند  فروخته شده بود. این مرد که دو زن پیشین خود را به قتل رسانده بود، بالای صابره هم ستم های زیادی روا داشت تا این که او از خانه فرار کرده و به خانۀ امن زنان پناه برد. فلم دو سال از زنده گی صابره و خانواده اش را در یک جامعۀ سنتی و مردانه نشان می دهد و از زنده گی زنانی می گوید که با سنت ها مبارزه می کنند و برای تغییر در تلاش اند.

گزارش ها نشان می دهند که دختران زیادی مجبور به عروسی کردن در خوردسالی می شوند. این یکی از مشکلات بزرگ اجتماعی است. فعالان حقوق بشر و حقوق زن در این مورد ابراز نگرانی کرده و در تلاشند گام های هر چند کوچکی در این مورد بردارند. فغالان حقوق زن به این باور اند که بلند بردن سطح آگاهی های زنان از نخستین کارهایی است که در حل کردن این مشکلات اجتماعی کمک می کند. این که بیشتر زنان با خاموشی همه چیز را تحمل می کنند بنا بر بی خبری اجتماعی شان است.  زنده گی مادران و مادر بزرگان شان هیچ تفاوتی با زنده گی امروز آن ها نداشته است. برای همین آن ها فکر می کنند این روال طبیعی جامعه و جز سرنوشت است.

زنان بی خبر نگاه داشته شده اند تا خاموش باشند. وقت آن است که این خاموشی را بشکنیم. داستان صابره خیلی زنان دیگر در خانۀ امن را تشویق کرده است تا صدای خود را بلند کنند و زنان را از حقوق شان با خبر کرده و تشویق به فعال بودن اجماعی و سیاسی کنند.  این زنان آماده استند تا جامعه را تغییر بدهند. تلاش و مبارزۀ شان به آینده امیدوارم می کند.


آبی ها و گلابی ها

نقش های جنسیتی بر هر جنبۀ  زندگی-از لباس پوشیدن گرفته تا شیوۀ حرف زدن و راه رفتن ما- تأثیر می گذارند. زمانی که یک کودک به دنیا می آید از رنگ لباسهایی که به تنش می کنند-آبی یا گلابی- می شود گفت پسر است یا دختر. همه این اصل ساده را می دانند. گلابی رنگ دخترانه و آبی رنگ بچه گانه است. اما چرا چنین است؟ چه چیزی گلابی را دخترانه و آبی را بچه گانه ساخته است؟ «دخترانه بودن» و «بچه گانه» بودن چی استند و چه گونه به وجود می آیند؟

در میان پژوهش های دیگر، پژوهش های نامدار بانو جین بلاک در فلم مستند «آبی ها و گلابی ها» به این موارد می پردازد. این تحقیق 25 ساله نشان می دهد که تفاوت ها در نقش های جنسیتی به نابرابری های جنسیتی می انجامند.

روان شناسان و پژوهشگران به این باور استند که رفتار های مستقیم و غیر مستقیم مردم استند که به کودکان هویت جنسیتی می دهند. بیولوژی تعیین شده است، اما نقش های جنسیتی تعیین شده نیستند. نقش های جنسیتی یاد گرفته می شوند. این که دختران با صدای آهسته تر حرف می زنند یا  آرام طبع تر از پسران استند، از خاطر این نیست که چنان به دنیا آمده اند. این رفتار ها کسبی استند و در نخستین سال های رشد و نمو آموخته می شوند.


پدر و مادر نخستین کسانی استند که کودکان از آنان نقش های جنسیتی را می آموزند. خیلی از پدران و مادران-خیلی وقت ها بدون این که خود بدانند- تعریف های واضحی از «زن بودن» و «مرد بودن» و این که آن ها چه گونه باید رفتار کنند، دارند.  و این رفتار ها استند که به ما همه چیز- از شیوۀ راه رفتن و حرف زدن گرفته تا نگرش به اجتماع و رفتار با مردم- را یاد می دهند.

از همان روز نخست تولد، پدر و مادر رفتار های متفاوتی با نوزادان دختر و پسر خود دارند. این به این معنا نیست که یکی از این رفتار ها خوب و دیگری بد است؛ حرف تنها در تفاوت ها در این رفتار ها است، تفاوت هایی که بعد ها شخصیت کودکان را می سازند. پژوهش ها نشان می دهند که اگر چه نوزادن  پسر  بیشتر از نوزادان دختر در خطر مردن و بیماری های دیگر در سال نخست زنده گی استند، پدر و مادر توجه بیشتر به نوزادان دختر خود می کنند. در ضمن، آن ها دختران خود را بیشتر نوازش می کنند و چون فکر می کنند دختران ضعیف تر و شکننده تر اند.

شیوۀ حرف زدن پدر و مادر هم با فرزندان شان فرق می کند. با نوازادن پسر طوری حرف می زنند گویی مرد بزرگی است، در حالی که با دختران با صدای کودکانه و واژه های ساده حرف می زنند. همچنان، هم پدر و هم مادر جمله هایی چون "چه قدر زیبا استی"، "چشم هایت چه قدر قشنگ استند" به دختران خود می گویند و از همان نخست آن ها را برای زیبایی های فریکی شان ستایش می کنند. در حالی که پسران جمله هایی چون "پسرم بزرگ و قوی شده است" را می شنوند.

کمی هم که فرزندان شان بزرگ تر شوند، پدر و مادر نمی خواهند دختر شان چیز های تازه را امتحان کنند، چون می ترسند مشکلی برایش پیش آید در حالی که از پسر خود توقع دارند بی ترس و ماجراجو باشد. پسران باید سرسخت باشند و احساسات خود را نشان ندهند. این به خاطری نیست که ترکیب بیولوژیکی پسران چنین است، به خاطریست که خواست ها اجتماعی که در آن زنده گی می کنند چنین است. اگر پسری گریه کند، مورد سرزنش قرار می گیرد و برای همین است که پسران زیاد گریه نمی کنند، نه چون که نمی خواهد بگریند، بلکه به خاطری که مجبور استند نگریند.

از سوی دیگر، سامان هایی که برای ساعت تیری کودکان خریده می شوند، خود در سازش و پذیرش نقش های جنسیتی دست دارند. کمتر وقت شده است که پدر و مادری برای پسر خود گدی یا برای دختر خود «موترک» بخرند. این حرف های هر چند کوچک، چیزهای زیادی به کودکان می گویند و در گوشه يی از فکر شان جا گرفته و چون تغییر دادن اندیشه هایی که در سن های خورد در فکر ما جا می گیرند خیلی دشوار و حتا ناممکن است، این اندیشه ها همیشه در ذهن کودکان زنده می مانند.
امری طبیعیست که کودکان، پدر و مادر، زنده گی آنان، دیدگاهایشان و شیوه های برخورد شان را الگو قرار می دهند. و چنین است که نگاه کودکان به پدر و مادرشان چارچوب اندیشه های شان را تشکیل می دهد. اگر دختری ببیند که مادرش کارهای اجتماعی می کند، می نویسد، یا ورزش می کند، ایدۀ او از «زن بودن» همین خواهد بود. اگر پسری پدر خود را در حال آشپزی ببیند، ایدۀ او از «مردن بودن» چنان خواهد بود. رفتار های پدران و مادران به حدی تأثیرگذار اند که معیار های «طبیعی بودن» هر چیز را در ذهن کودکان حک می کنند. پژوهش ها نشان می دهند که پسران مردانی که با خانم خود رفتار خوب نمی کنند، تقریبن همیشه کسانی استند که در آینده با خانم خود از خشونت کار می گیرند. و دختران زنانی که از خشونت خانواده گی رنج برده اند، در زنده گی آیندۀ خود با خشونت بر می خورند اما چیزی نمی گویند. این به خاطریست که آنان با معیار های نادرست «طبیعی بودن» روال آن چنانی زنده گی بزرگ شده اند.

نقش های جنسیتی در هر جا و در هر وقت برای ما معیار های درست بودن یا نادرست بودن کارها و رفتار های ما را می گویند. هرچند این نقش ها در خیلی موارد اندیشه های زنان را به زنجیر می بندند، در شماری از موارد برای مردان هم مشکل ساز اند. این نقش ها ما را در میان یک قطی نگه می دارند و به حدی در ژرفای اندیشه های ما جا دارند که حتا این که کدام رنگ را دوست داریم یا کدام رنگ لباس بپوشیم را باید از روی آن ها تعیین کنیم.

 

برای زنان قهرمان سرزمینم که برای آینده يی بهتر در تلاشند

اگر زن هستی، باید آرام بمانی. باید در گوشه يی بنشینی و با خاموشی هر چه می بینی را تأیید کنی. اگر صدایت بلند شود، اگر از حقوقت حرف بزنی، اگر کار کنی، پشتت حرف می زنند، می خواهند ترا بشکنند، می خواهند صدایت را، غرورت را سرکوب کنند. در سرزمین تو نادانی ات را ستایش می کنند. می خواهند ندانی تا چیزی نگویی. می خواهند صدایت را-حتا پیش از این که به گلویت برسد- خفه کنند.

آن ها بزرگ استند و قوی. و تو کوچک و ناتوان به نظر می آیی. هر واژه که از دهان آن ها بیرون شود می تواند زنده گی ترا تغییر دهد. یک واژه می تواند همه چیزت را از تو برباید. یک واژه می تواند ترا خورد کند و امیدت را از میان ببرد. واژه های آن ها قدرتمند استند.

اما تو باید مبارزه کنی. نباید بگذاری آن چه می گویند، آن چه می نویسند، ترا بشکند.  تو باید واژه های شان را ناشنیده و کارهای شان را نادیده بگیری و به مبارزه ات ادامه بدهی. باید مبارزه کنی چون هر قدم، هر واژه، هر کار تو است که آیندۀ دخترت را شکل می دهد. می گویند بزرگترین ناتوانی آن است که خودت فکر کنی ناتوان استی. دیگر چنین فکر مکن. دیگر هر قدمت را با ترس و لرز مگذار. دیگر واژه هایت را در ژرفای ذهنت گور مکن.

آرام نباش. حرف بزن، بنویس، مبارزه کن. واژه های آن ها قدرتمند استند ولی واژه های تو قدرتمندتر اند.

آخر این قصه به دست من و توست

می گویند امیدی باقی نیست. می گویند همه چیز نازیباست. می گویند همه چیز از میان رفته است. می گویند آینده يی در کار نیست. می گویند آیندۀ سرزمین من ویرانیست، تاریکیست، نابودیست.

نمی توانم بپذیرم. نه، نمی خواهم بپذیرم. نمی پذیرم.

هنوز امید است. تا زنده گیست، امید است.  نور از دوردست ها نمایان است. آینده روشنی است. آینده آبادیست، آینده آرامیست، آینده زیباییست. آینده به دست من و توست. آینده را باید ساخت.  آیندۀ من، آیندۀ تو، آیندۀ این سرزمین، را باید ساخت.

آخر این قصه به دست من و توست. بیا تا آخر این قصه را چنان که می خواهیم بنویسیم.

از هیبی تا هیپولیتا؛ روایت رمان های آنن ریور سایدنز

آنن رویر سایدنز نامیست آشنا برای همه- به ویژه زنان امریکای جنوبی.  او با شخصیت قوی و تابو شکن خود توانسته است الگوی خیلی زنان شود. سایدنز، هر چند در شهری کوچک به دنیا آمده و بزرگ شده است، با اندیشه های بزرگ و کارهای آزادی خواهانۀ خود توانسته است دل خیلی کتاب دوستان و آزادی خواهان را به دست آرد. نخستین کارهای آزادی خواهانۀ سایدنز-علاوه بر تابو شکنی در رفتن به دانشگاه- نوشتنش برای روزنامۀ دانشگاهش، آبرن، بود. زنده گی سایدنز تأثیر بزرگی بر کارهایش داشته است. در جایی که همه دختران 18-19 ساله عروسی شده بودند، او به دانشگاه رفت، نوشت، مبارزه کرد. در میان سال های 1950، درست زمانی که سر و صدای جنبش حقوق مدنی بلند شده بود، سایدنز در دانشگاه آبرن دانشجو بود و برای روزنامۀ این دانشگاه می نوشت. چون نوشته هایش بازتابی از دیدگاه ها و طرفداری اش از جنبش حقوق مدنی بودند، مدیریت دانشگاه از نوشتن بازش داشتند. پس از فراغت از دانشگاه و پیش از این که استعداد خود در نوشتن را بیابد، در بانکی بزرگ به حیث دیزاینر کار می کرد. پس از آن کار کردن را با مجلۀ تازه کار «آتلانتا» آغاز کرد. از نوشتنش در «اتلانتا» دیر نمی گذشت که نخستین پیشنهاد برای نوشتن دریافت و نخستین دو کتابش، یک مجموعۀ مقالات و یک رمان، به چاپ رسیدند. هر چند این کتابها مؤفق بودند، این پنجمین کتابش، «جادۀ درخت شفتالو» بود که نامش را بیشتر از پیش بر زبان ها جاری کرد. رمان های سایدنز  با واژه هایی هر چند ساده، داستان های زنان جنوبی را با زیبایی خاصی بیان می کند. خیلی ها او را نویسندۀ منطقه يی می خوانند و او خود می گوید:" هر آنچه می نویسم از جنوب است و از پیوندم با این جا." با وجود این، رمان های او تنها در یک منطقه نه، بلکه در کتابخانه ها و دلهای زنان در همه جا، جا دارند. آن هم شاید از این بابت که قصۀ زنان و صدای زنان چه در امریکای جنوبی باشند چه هم در جای دیگری یکیست. سایدنز از زنده گی زنان-هرچند در قالب یک منطقه- می نویسد، از دشواری های بزرگ شدن و زنده گی می نویسد، از عشق، از خانواده، از شخصیت و از دوستی حرف می زند. زمان هایش آیینه يی اند از زنده گی دختران خردسالی که بزرگ می شوند، با تابو ها می جنگند، و خود را، شخصیت خود را، می یابند.  سایدنز از مبارزات زنان می نویسد و از دشواری های به دست آوردن استقلال فکری و فردیت. سایدنز قدرت تصویر سازی عالیی دارد و نوشته هایش با کشش ویژه يی زنان را بدون محدودیت های زمانی و مکانی به خود می کشاند. او در شخصیت سازی دست بالایی دارد. در بسیاری از رمان هایش می توان مشابهت شخصیت ها را متوجه شد. قهرمانان داستان هایش از هیبی*، که زنی ضعیف است، به هیپولیتا، بانوی افسانه يی آب هایی آمازون، زنی قوی نماد و آزاده، تبدیل می شوند. سایدنز از مسیر زنده گی و مبارزات زنانی می نویسد که  از هیبی با همه ترس ها و ناتوانی هایش به هیپولیتای متفکر تبدیل می شود. آنن ریور سایدنز سالهاست با قلم توانای خود از زنان و زنده گی شان نوشته است. این بانوی دانشور کتاب های زیادی نوشته است که از جمله شانزده کتاب او در لست کتاب های برتر نیویارک تایمز قرار دارند. خیلی ها از نزدیکی نوشته های سایدنز به نوشته های مارگرت میچل حرف می زنند. هر چند، او خود به این باور نیست. او رابطۀ خود را با جنوب به یک ازدواجی تشبیه می کند که چندین سال از آن گذشته باشد. و می گوید که کتابهای او چون "برباد رفته" رمانتیک ساخته نشده اند و حقیقی تر اند. نه تنها کتاب خوانان از کارهای سایدنر راضی استند، بلکه کتاب نویسان هم هنرش را می ستایند. کارول ج. بسیت در بررسی یکی از رمان های سایدنز، «نورا، نورا»، آن را به کتاب «کشتن مرغ مقلد» هارپر لی مقایسه کرده است. همچنان، پت کانری رمان «جادۀ درخت شفتالو» را بهترین رمان جنوبی قرن خوانده است. و از سوی دیگر ستیفن کنگ رمان «خانۀ همسایه» را یکی از بهترین رمان های قرن 20 در ژانر رمان های ترسناک دانسته است. این نشان می دهد، که سایدنز در ژانر های دیگر-علاوه بر رمانتیک- هم دست بالایی دارد

از خشم زلزله

سونامی خشمگین مردمان آرام طبیعت جاپانی را دست و پاچه کرده است. بیشتر از هزار نفر کشته شده اند. خیلی های دیگر هم ناپیدا اند. می گویند قوی ترین و بزرگترین زلزله یی است که در تاریخ جاپان ثبت شده است. به کودکانی فکر می کنم که پدر و مادر خود را نمی یابند، به خانواده هایی که از هم پاشیده اند، به خانه هایی که ویران شده اند. برای آنانی که برای زنده ماندن می جنگند، دعا می کنم.

دل پریشان و دلگیرم. چندی پیش کسی ازم پرسیده بود دشوار ترین کار چیست. حالا می دانم. دشوار ترین کار همان است که بدانی کسی به کمک نیاز دارد و هیچ کاری نتوانی.

شبکۀ سی ان ان ویدیویی را از مناطق آسیب زده نشان می دهد. زمین خشمگین است و می لرزد.  کتابها، میز ها، همه چیزها، به هم می خورند و می افتند. رشتۀ فکرهایم هم، به هم می خورد و از هم می پاشد؛ زلزلۀ داخل سرم همه بدنم را می لرزاند. هرچند هراسانم، چشمهایم را باز می کنم و به تلویزیون زل می زنم.


چه قدر وحشتناک است زنده گی. «زلزله» در گوشهایم طنین می اندازد.


"لبخندها فسرد

پیوندها گسست

آوای لای لای زنان در گلو شكست

گلبرگ آرزوی جوانان بخاك ریخت

جغد فراق بر سر ویرانه ها نشست

از خشم زلزله-

پوپك، شكسته بال بصحرا پرید و رفت

گلبانگ نغمه در رگ نای شبان فسرد

هر كلبه گور شود

عشق و امید، مرد"

-مهدی سهیلی

ناچاری

صدای تفنگ با گوش هایم در یاری را باز کرده است و قلبم را می آزارد. تنهایم نمی گذارد و در عمیق ترین گوشۀ وجودم جا گرفته است. فریاد کودکانی که برای زنده ماندن می جنگند، قلبم را می خراشد. صدای خانواده هایی که عزیزان خود را از دست داده اند، اشک هایم را بی اختیار سرازیز می کند. ناراحت ام و خشمگین. چه قدر مشکل است این که پارچه پارچه شدن سرزمینت را با ناچاری به تماشا بنشینی. کاش می شد کاری کرد. نه. می شود کاری کرد، اما چه گونه؟ چه وقت؟

خسته استم. از نفرت، از خشونت، از همه چیز خسته استم. تلویزیون و کمپیوترم را خاموش می کنم و می روم تا کمی چای دم کنم. می خواهم ساعتی بی خیال و آرام بنشینم، اما فکرم اصلن آرام نیست. نگرانم، اما جرأت نمی کنم به سایت های خبری بروم و یا کانال های خبری را ببینم.  نمی خواهم باز هم با خبر از خبر بدی شوم. شاید بی خبر بودن از خبر بودن های آن چنانی بهتر است.

چشم هایم را می بندم. کوشش می کنم به چیز های خوب فکر کنم. اما گویی حافظه ام چیزی جز اتفاقات این چند هفتۀ اخیر را به یاد ندارد. منفی گرا شده ام. من، منی که فکر می کردم همه چیز خوب می شود. منی که قلبم پر از امید بود. شاید خودم را گم کرده ام. دلم برای خودم تنگ شده است.

به آهنگ تازۀ فرهاد دریا گوش می دهم. زنده گی قشنگ است. چه آهنگ زیبایی است.

می خواهم فریاد بکشم. بله، زنده گی قشنگ است، ولی نمی توانم. ای کاش...

ما را با پنبه حلال می‌کنند

رسانه‌ها و تبلیغات بازرگانی، به حد زیادی، به ما می‌گویند که کی هستیم و کی باید باشیم و یا چگونه می‌اندیشیم و چگونه باید بیندیشیم. نخستین پیام این تبلیغات به زنان، تاکید بر زیبایی زنان به عنوان یک اصل است. تاکید بر زیبایی از چند دهه بدینسو همواره وجود داشته است. رسانه‌ها، تصاویر «زنان ایده‌آل»را با پیام‌های غیرمستقیم و خیلی اثرگذار، نشان می‌دهند و به بهانه فروش میک‌اپ، اعتماد به نفس زنان را پایکوب می‌کنند، به گونه مثال:
«اگر می‌خواهید چشم‌های بزرگ و زیبا داشته باشید، از قلم چشم لوریال استفاده کنید.»
این جمله نه تنها برتری چشمان بزرگ‌تر را به عنوان ویژگی اصلی زیبایی تبلیغ می‌کند، بل از دیگران نیز می‌خواهد که چشمان‌شان را چنان بسازند تا چنین «زیبا» شوند.
در عصر دیجیتال، رسانه‌های دیجیتال دیداری بیشتر از دیگر رسانه‌ها میدان‌دار این تبلیغات‌اند. رسانه‌های تصویری، به ویژه تلویزیون مهمترین وسیله آگاهی‌رسان‌اند. از همین بابت، بلند بردن سطح آگاهی مردم در مورد رسانه‌ها و تبلیغات می‌تواند به عنوان اثرگذارترین راه برای جلوگیری از تاثیرات سو این تبلیغات باشد.
قدم‌های پیشگامانه بانو جین کلبورن* نویسنده، فیمینست و فلمساز امریکایی در راستای رسانه‌ها، تبلیغات و اثرگذاری‌های آنان بر زنان، درخور سپاس و ستایش فراوان‌اند. او در فلم‌هایی که در این مورد ساخته است از تاثیرات عمیق روانی و اجتماعی تبلیغات بر زنان حرف می‌زند و این اثرگذاری‌ها را به کمک تصویر بیشتر قابل شناخت می‌کند. کلبورن در فلم «ما را با پنبه حلال می‌کنند*» می‌گوید که رسانه‌ها و تبلیغات رسانه‌ای - بازرگانی نقش خیلی مهمی در ساختن کلیشه‌های جنسیتی دارند. او از نخستین کسانیست که به این موضوع اشاره کرده که تبلیغات بازرگانی بسیار عمیق‌تر از آن‌اند که به نظر می‌رسند. او در بیانیه‌های خود از رابطه میان تبلیغات و مسایل گسترده‌تر و عمیق‌تری چون فرهنگ، هویت، جنسیت، تبعیض جنسیتی و خشونت حرف می‌زند.
بارها و بارها، بوتل‌های شراب به شکل بدن زن ساخته شده‌اند. بارها و بارها قوطی‌های سگرت با تصویرهای نیمه برهنه بدن زنان به بازار آمده‌اند. استفاده از جنسیت زن برای به فروش رساندن اشیا به حدی زیاد شده است که خود زن را به یک شی تبدیل کرده‌اند. این نه تنها طرز دید مردان را در مورد زنان تغییر می‌دهد، بل طرز دیدن زنان به خود‌شان را هم زیر تاثیر قرار می‌دهد. کلبورن در یکی از بیانیه‌های خود، به یکی از تبلیغات بازرگانی اشاره می‌کند:
«آیا بینی شما بسیار بزرگ است؟ آیا شوهرتان می‌خواهد بینی کوچکتری می‌داشتید؟ با گشایش این مرکز جراحی و زیبایی همه مشکلات‌تان حل می‌شوند.»
به زن گفته می‌شود که داشتن بینی بزرگ زشت است. به زن گفته می‌شود که اگر زیبا نیستی خودت را زیبا بساز و اگر شوهرت از بدنت یا بینی‌ات خوشش نمی‌آید، تغییرش بده. آیا کسی گفته است که عوض این که خودت را تغییر بدهی، شوهرت را تغییر بده!؟ آیا چنین پرسش‌هایی از یک مرد هم شده است؟ بدون شک پاسخ منفی است.
این نوع نگرش، بازتابی است از ارزش‌های اجتماعی که در آن زن را یک شی می‌پندارند و نه چیزی بیشتر. از سوی دیگر، کلبورن در فلم‌ها و بیانیه‌های خود اشاره می‌کند که چگونه آگهی‌های بازرگانی درباره اعمال نقش‌های جنسیتی از دوران کودکی-که در آن مرد، قوی و باتحکم و زن، آرام و ضعیف است- سهم مهمی دارند. این می‌تواند دلیل خوبی باشد برای این که نقش‌های جنسیتی کسبی استند، نه فطری.
هرچند این تبلیغات ساده و سطحی به نظر می‌رسند، اما اثرات عمیقی بر شیوه تفکر و دیدگاه‌های ما دارند. زمانی که در رسانه‌ها گپ به نژادپرستی یا قوم‌پرستی می‌رسد، ما همه خلاف آن حرف می‌زنیم و واکنش نشان می‌دهیم و دیدگاه‌های خود را با صراحت بیان می‌کنیم و حتا در ابراز دیدگاه‌ها از همدیگر سبقت می‌جوییم، اما هنگامی که با تبعیض جنسیتی رو به رو میشویم، چشمان‌مان را می‌بندیم تا چیزی نبینیم و به گوش‌های‌مان پنبه می‌گذاریم تا چیزی نشنویم و با تجاهل عارفانه از پهلوی آن به گونه‌ای عبور می‌کنیم که گویا آب از آب تکان نخورده است.
با دریغ و درد که بیشتر رسانه‌ها مردگرا‌ اند و بر بیشتر موارد از چشمان مردانه با دیدی مردانه و اندیشه‌ها و خواست‌های مردانه نگاه می‌کنند. با زنان برخورد تبعیض‌آمیز روا می‌دارند و زنان را با شیوه‌های نرم و یا به گفته کلبورن، با پنبه حلال می‌کنند. این حلال کردن چنان ماهرانه انجام می‌پذیرد که همه و حتا شمار زیاد زنان آن را به عنوان حقیقت زندگی می‌پذیرند و می‌خواهند خود را با آن معیارهای «بینی کوچک» و «چشمان بزرگ» و... «زیبا» بسازند. هرچند رسانه‌ها، ارزش‌های اجتماعی را بازگو می‌کنند و ارزش‌نماها را بازتاب و پرورش می‌دهند، امادر عصری که بیشتر رسانه بر بنیاد سودآوری بنیاد گذاشته شده‌اند و کمتر متعهد به پذیرش اخلاق رسانه‌ یی و مسوولیت‌پذیری اجتماعی استند، تغییر یا حذف یک پیام بازرگانی شاید دشوار باشد، اما بدون شک تغییر ارزش‌هایی که در اجتماع ریشه می‌دوانند و ساختار‌ها و اندیشه‌های شهروندان را شکل می‌دهند، خیلی دشوارتر است.
پرسش اینجاست که آیا ارزش‌هایی را که رسانه‌ها و تبلیغات بازرگانی این‌چنینی با معیارهای آن‌چنانی به خورد مردم می‌دهند، پیش از این که در عمق فکرهای مردم جا بگیرند و به یک سنت پذیرفته مبدل شوند و مسیر تکامل اجتماعی را منحرف کنند، باید از میان برده شوند یا خیر؟

 Jean Kilbourne*

 Killing Us Softly*

سال نو خجسته باد!

دلم برای سال 2009، مکتب، خانه و کابل تنگ شده است. سال 2009 و آن روزها به پایان زسیدند، سال 2010 هم به پایان رسید،  سال 2011  هم در یک چشم به هم زدن به پایان خواهد رسید. احساس عجیبی دارم. از یک سو، فکر می کنم سالهاست که از خانه و دوستانم دورم و از سوی دیگر از گذشت یک سال-آن هم به این زودی- متحیرم. زنده گی عجیب است. گاه گاه فکر می کنی روزها اصلن به پایان نمی رسند، اما در آخر هر هفته از گذشت تیز زمان حیران می شوی. فکر می کنم سالها با شتاب در حرکتند. باید از آن ها استفاده کنم. کاش می شد مثلن به گذشته سفر کرد و یا گذشت زمان را آهسته کرد. کاش واژۀ ناممکن وجود نمی داشت. کتاب ها را برای همین دوست دارم؛ در کتاب ها هیچ چیزی ناممکن نیست.

 زنده گی هم هیچ گاه در متعجب ساختن مان ناکام نیست. نمی توانم باور کنم یک سال می تواند همه چیز را چنین تغییر بدهد. هیچ گاه نمی دانی سرنوشت ترا چه گونه و چه وقت به کجا می کشاند. و چون در کار سرنوشت نمی شود حرفی زد، باید خودت را به سرنوشت بسپاری و ببینی ترا به کجا می برد. از آمدن 2011 شادم. نمی دانم چرا، اما فکر می کنم 2011 یکی از خوب ترین و به یادماندنی ترین سالها خواهد بود. امیدوارم سال نو با شگفتی ها و زیبایی های زیاد به سراغ همه بیاید. سال نو خجسته باد!